آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

هستی من

سرماخوردگی دخملی

دخملیم چند روزیه که سرماخورده اصلا هم حوصله هیچ کاریو نداره دوشنبه شب ساعت 3 صبح بود که دیدیم نفس ایلین کوچولو میگیره و به سختی نفس میکشه (خروسک گرفته بود)زودی با بابایی بردیم کلینیک فارابی اونجا از دکتره می ترسیدی وقتی بهش نگاه میکردی فکر کنم از ریش پروفسوریش میترسیدی وقتی میخواست معاینه ات کنه زودی میپریدی بغل بابایی ونمیزاشتی معاینه ات کنه اونشب دوتا امپول زدیم برای چند ساعتی خوب شدی روز بعدش باز عصری تب کردی یکی از امپولات مونده بود رفتیم اونرو هم زدیم و برگشتیم خونه منم گفتم که خوب شده فرداش رفتم سرکار وقتی برگشتم دیدم چشمهای دخملیم خمار شده و حوصله هم نداره مامان جونی میگفت از وقتی بیدار شده یه ریز گریه کردی و خوب نشدی با دایی ناص...
16 آذر 1391

دخمل شیطون مامان

سلام عزیز مامان امروز میخوام چند تا از شیطنتهات بگم روز پنج شنبه بابایی بهم زنگ زد که ساعت ٦ فلان چهارراهه باشین تا باهم بریم جایی منم مشکوک شده بودم بهش که این چرا اینجوری میکنه نگو اقا نفر برتر قسمت فنی تو شرکت شده بهش بن دادن ،این اقایون هم میدوند که ماها عاشق خرید هستیم دیگه ،مارو برد خرید اونجا دخملی هر چی شکلات و چیز میز میدید برمیداشت منم دنبال کتاب اموزشی براش بودم بالاخره هر کدوممون چیزی خریدیمو برگشتیم به بابایی هم تبریک گفتیم و... البته اول از اینکه به رفاه بریم رفتیم فروشگاه خونه و کاشانه از اونجا برای دخملی کتاب و ماژیک و طناب و... خریدیم دخملی هم که دید همه اش مال اونه خوشحال بود رسیدیم خونه فقط داشت باکتاب و ماژیک...
13 آذر 1391

چند روز تعطیل

سلام به دخمل خوب و خوشگلم این چند روزی که واسه تاسوعا و عاشورای حسینی تعطیل بودیم دخملی هم دختر خوبی شده بود بیچاره بچه دو روزی رو پیش مامانی و باباییش بود کیف میکرد و شبها با بابایی میرفت دیدن مراسم عزاداری حسینی دخملی که دفعه اولش بود رفته بود مراسم تو ماشین نشسته بودیم که صدای طبل ها  میومد دخملی فکر نینانای هستش هی خودشو تکون میداد و دست میزد تا بهش گفتیم دخملی اینکه مراسم هستش دیگه این کار ونکرد سینه زدنو بهش یاد دادیم و گفتیم ایلینی سینه زنی کن اونم سینه زنی میکرد و ا ح   ین میگفت قربون یا حسین گفتنت برم کلمه هایی دخملی میگه پام عوف شد و پاشو نشون میده میگه عوف شد میگم ایلین پاتو اگه بوس کنی خوب میشه زودی پاشو بلند م...
8 آذر 1391

دخمل مامان و بابا داره بزرگ میشه

دخملیم هر وقت قهر میکنه یا کارش طبق مرادش نیست زودی برمیگرده رو زمین قل میخوره و به ادم نگاهم نمیکنه یعنی من قهرم هر وقت هم میگیم چی شد زودی لباشو اویزون میکنه و گریه اینجا هم دخملیم داره با توپ بازی میکنه و شعر یه بوب  دارم قلقلی(یه توپ دارم قلقلیه)را میخونه توپش افتاده زیر مبل میخواداونجوری برداره داشتیم با هم توپ بازی میکردیم من پرت میکردم به دخملی دخملی هم به من هر وقت هم ازهم میگرفت ذوق میکرد داره باطریهاشو بازرسی میکنه البته میخواد روشن کنه ولی داره همه جاشو بازرسی میکنه داره فکر میکنه که چطوری پنگوینه روی پله ها میره بالا دخملیم شیطونه هر چیزی رو سزش یا لباسش باشه درمیاره اینجاهم داره مروار...
1 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد